زهرا فیروز آبادی / هنوز آفتاب پایین ننشسته بود که رسیدیم باغ آقا سکندر. بابا همیشه همینطور بود؛ دوست نداشت زیر منت کسی باشد، حتی زیر منت آقا سکندر. آقا سکندر یک باغ گلابی داشت که هر پنجشنبه، جمعه عروس دامادها میآمدند آنجا برای چیدن گلابی. ننه با خاله معصوم و خاله رباب پچپچ داشتند و پشتسر آقا سکندر حرف میزدند. هروقت هم به آنها میگفتم «غیبت نکنید»، خاله رباب آب دهانش را قورت میداد و آهسته و شمرده میگفت: «نه! ما داریم با هم حرف میزنیم.» تا میگفتم «نه» و صدایم را بالا میبردم، ننه از موهای بافته شدهام میگرفت و مرا میکشید طرف خودش و دوتا نیشگون از بازوهایم میگرفت و مرا پرت میکرد و خاله معصوم که دلرحمتر بود پادرمیانی میکرد و من هم راهم را میکشیدم و میرفتم.
بهقول ننه، دایی احمد مثل بز کوهی بود؛ بهخاطر اینکه از همهچیز بالا میرفت، حتی دیوار راست. دایی از بالای درخت چند گلابی رسیده پرت میکند روی زمین، من هم یکی از آنها را گاز میزنم. رد نیش دندانهایم روی گلابی میماند، لثهام خون میآید و با انگشتم قسمت خونیاش را برمیدارم. دایی از بالای درخت داد میزند: «اینقدر نخور بچه! اسهال میشی!»
بیبی قلیان چاق میکند و چند قل میزند و قلیان را میگذارد جلوی آقا سکندر و میگوید: «قلیان چاق چاق است.» آقا سکندر فری به سیبیلهای کلفتش میدهد و نی قلیان را میگذارد روی لبش و چند قل میزند و دودهای قلیان را دایرهوار بیرون میدهد. از تنباکو میوهای بدم میآید. از هر حباب دهان آقا سکندر بوی طالبی میآید. میروم دامن بیبی را میچسبم، دستش را روی سرم میکشد، دستانش زبرند، من نازکردن بیبی را دوست ندارم.
دایی احمد تکانی به درخت میدهد و چند گلابی میافتد روی زمین و یکیش هم میخورد به فرق سرم. آخ بلندی میکشم. دایی دستپاچه میگوید: «چیزیت نشد؟» من هم سری تکان میدهم و میگویم: «یکی از سیمهای سرم کنده شده.» بیبی میگوید: «یواشتر! اینطوری کسی این گلابیها را نمیخرد.» خاله رباب توی گوش خاله معصوم میگه: «بیبی رو نگا، فکر میکنه شوهرش ورشکست میشه! حالا از اینهمه دارایی چی به ما میماسه؟»
بیبی مرا زیر کار میکشد. من هم گلابیها را از زیر درخت جمع میکنم و تندتند توی جعبه میگذارم. بیبی عصازنان بهطرفم میآید و میگوید: «یواشتر بذار دخترجان!» بیبی گرد و خاک عصایش را با چین دامنش پاک میکند، بعد میرود پیش آقا سکندر و قلیان را از دستش میگیرد و خودش میکشد. جعبههای خالی را روی هم سوار میکنم و به دیوار تکیه میدهم. به باغ همسایه سرکی میکشم، سیبهای سبزش از آن آویزان شده. مزه ترشش را دوست دارم. نمیتوانم از دیوار بالا بروم، یحیی را صدا میزنم تا بیاید و یکیدوتا سیب بچیند. برایش قلاب میگیرم، با اینکه دو سه سال از من کوچکتر است، قد و قوارهاش دوبرابر من است. یحیی با سهشماره میرود و سیبها را از پشت دیوار به من میدهد و میگوید: «همهش رو نخور! واسه من هم نگهدار!» یحیی بعضیوقتها زبانش میگیرد و مِنمِن میکند، ولی پسر خوبی است.
***
آقا سکندر سیگارش را روشن میکند و بهطرف بابا میگیرد. بابا دستش را کنار میزند و میگوید: «نمیکشم.» آقا سکندر سیگار را میاندازد روی زمین و شانه جیبیاش را برمیدارد و سیبیلهایش را شانه میکند و بعد میرود سمت بیبی و چیزی توی گوشش میگوید. بیبی عصازنان سمت بابا میآید. عصایش را میگذارد روی شانه بابا و میگوید: «آقا سکندر جای بابای تورو داره! چرا اینکارو کردی؟» بابا عصای بیبی را از روی شانهاش میاندازد و شلوارش را تکان میدهد و میگوید: «اونکه آقاجون من نیست! صدبار بهت گفتم با این وصلتکار نشیم. فکر کردی با ازدواج با اون بچههاتو سروسامون دادی؟ همین الانم همه از چشم هم افتادیم.»
بعد میرود سمت ننه و با چند حرکت چشم به او میفهماند که بروند. من زیر درختی نشستهام، بابا میآید طرفم و گوشه لباسم را میکشد و میبرد طرف ماشین. بابا در ماشین را باز میکند و دستش را به در ماشین میزند، دستش خون میآید. آقا سکندر دستمالی را که بیبی برایش گلدوزی کرده طرف بابا میگیرد، بابا دست او را پس میزند. آقا سکندر سرش را میکند توی گوش بابا و چیزی میگوید. بابا سرخ میشود بهقد دست خونیاش. خاله رباب و خاله معصومه جعبههای گلابی را با پا میکشند تا دم ماشین. آقا سکندر جعبههای گلابی را برمیدارد و میگذارد پشت ماشین، بابا چشمغره میرود به ننه. انگاری که میگوید: «بذار پایین، نمیخوام زیر منت باشم.» ننه محل نمیگذارد و با خالهها روبوسی میکند. بیبی عصازنان از دور میآید و به شوخی میگوید: «خوردن حلال، بردن حرام.» بابا لجش میگیرد و جعبههای گلابی را برمیدارد و میگذارد روی زمین و میپرد پشت فرمان و از توی اتاق ماشین داد میزند: «بریم.» بیبی دستم را میکشد، میشینم توی ماشین. بابا گاز میدهد و گرد و خاک بهپا میکند توی باغ گلابی.
زهرا فیروز آبادی، عضو نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشهد
نظر شما